🖌 مردی، دیروقت خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.📍
- بابا ! یک سوال از شما بپرسم ؟📍
- بله حتماً. چه سوالی؟📍
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چه قدر پول می گیرید؟
اعتبار هدیه بگیرید و مشارکت کنید
با اعتبار هدیه، از خدمات ویژه استفاده کنید
در بازارکار حسابداری و مالی بدرخشید
خدمات مالی و حسابداری خود را معرفی کنید
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟»📍
- فقط می خواهم بدانم. می گویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟📍
- اگر باید بدانی خب می گویم، 20 دلار.📍
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: «می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟»📍
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: «اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای همچین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.»📍
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.📍
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: «چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟»📍
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. 📍
بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.📍
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.📍
- خواب هستی پسرم؟📍
- نه پدر، بیدارم.📍
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا، این 10 دلاری که خواسته بودی.📍
- پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا !»📍
بعد دستش را زیر بالش خود برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.📍
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرلند کنان گفت: «با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی ؟»📍
پسر کوچولو پاسخ داد: «برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم، تا فردا زودتر به خانه بیایی ؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»📍
ثبت نام و عضویت میز کار