تبلیغ شماره 1

✅ هر وقت کسی، چیز با ارزشی را فدای یک چیز بی ارزش کند، میگویند:« کارش شده حکایت صد تومان و صنّار.»🚩

🔺 در زمانهای قدیم مرد فقیری بود که در همسایگی مرد ثروتمندی زندگی میکرد. 🚩

🔺 مرد فقیر هر شب بعد از خوردن شام، دست دعا بطرف آسمان بلند میکرد و میگفت:« ای خدا، بیا و کرم کن، یک کیسه با صد تومان پول از دریچهً اطاق بینداز پایین.» و قسم میخورد:« اگه از صد تومان، صنارش کم باشد، قبول نمیکنم.» 🚩

🔺 از قضا یک شب مرد ثروتمند حرفهای همسایه اش را شنید و برای اینکه بداند، آیا آن مرد راست میگوید، یک کیسه صد تومانی برداشت و به پشت بام آن مرد رفته، صنار از صد تومان برداشت و کیسه را از دریچه پایین انداخت. بعد خم شد، تا ببیند که مردک چه میکند. 🚩

🔺 با تعجب دید، آن مرد شادی کنان کیسه را برداشت و پولها را شمرد و بعد رو کرد به آسمان و گفت:« خدایا، فهمیدم. صد تومان نداشتی. ولی یادت باشد، هر وقت که  پول داشتی، آن صنارش را هم بده.» بعد پولها را به همسرش داد و گفت:« خدا پس از مدتها دعایم را مستجاب کرد.»🚩

🔺 مرد همسایه که دید، آن مرد سر قولش نیست و عن القریب پولها را بالا میکشد، به سرعت از بالای بام پایین آمد و رفت خانه همسایه و گفت: « کیسه پول را بده ببینم.» مرد گفت.« چه پولی؟»🚩

🔺  مرد ثروتمند ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: « من فقط میخواستم بدانم، تو چه کار خواهی کرد. یالا کیسه پول را بده.»🚩

🔺  اما آن مرد زیر بار نرفت که نرفت. بنابراین قرار شد فردای آن روز پیش قاضی بروند. صبح زود مرد ثروتمند سوار اسب شد و آمد در خانه همسایه اش و دو تایی راه افتادند به طرف شهر.🚩

🔺  از قضا هوا سرد بود و مرد پولدار لباده پر قیمتی پوشیده بود. همسایه فقیرش گفت: « رفیق، من از سرما دارم هلاک می شوم. آن لباده ات را بده چند دقیقه بپوشم. بعد که گرم شدم، پس میدهم.» 🚩

🔺 لباده را گرفت و به تن کرد. نزدیک شهر که رسیدند، اسب زیرپای مرد ثروتمند را هم گرفت و قول داد، وقتی به خانه قاضی رسیدند، لباده و اسب را به او پس بدهد. 🚩

🔺 وقتی به خانه قاضی رسیدند، مرد ثروتمند بعد از تعظیم و تکریم، ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی پس از شنیدن حرفهای او رو کرد به مرد فقیر و پرسید:« تو چه میگویی؟» او گفت:« قربان، مدتها بود که من از خدا صد تومان پول میخواستم، تا اینکه دیشب دعایم مستجاب شد و خداوند آن پول را به من داد. حالا این مرد میخواهد آن را از من بگیرد.»🚩

🔺  قاضی حق را به او داد و بعد دستور داد، هر دو از خانه اش بیرون بروند. در همان موقع مرد ثروتمند رو کرد به مرد فقیر و گفت:« لااقل آن لباده ام را بده.» بلافاصله آن مرد به قاضی گفت: « جناب قاضی، شنیدی چه گفت؟ میگوید این لباده که تنم هست، مال اوست.»🚩

🔺  قاضی که از هنگام ورود، لباده را به تن او دیده بود، به مرد ثروتمند نهیب داد: « مردک، خجالت دارد. حالا طمع به لباده اش کردی؟ برو بیرون.» 🚩

🔺 مرد فقیر از موقعیت استفاده کرد و گفت:« جناب قاضی، این مرد را که من شناخته ام، بعید نیست که بگوید، آن اسب هم که میان حیاط است، مال اوست.» و تا آن ثروتمند بخت برگشته خواست چیزی بگوید، قاضی او را از خانه اش بیرون کرد.🚩

 

 

 
 
 
 
 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

|  
  |
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی