تبلیغ شماره 1

پدر پولدار گفت: ببینید،مدرسه بسیار بسیار مهم است.شما به مدرسه می روید تا مهارت یا حرفه ای بیاموزید تا تبدیل به عضو فعالی از  اجتماع شوید.هر فرهنگی نیازمند معلمان؛پزشکان،مهندسان ،مکانیک،هنرمندان و....است.مدارس آنها را تعلیم می دهند به طوری که فرهنگ مان بتواند بقا یافته و شکوفا شود.متاسفانه برای بسیاری از افراد مدرسه انتهای راه است نه ابتدای آن.

 

پرسیدم:

-خوب نادانی چه ارتباطی با هوس و ترس دارد؟

پدر پولدار گفت:

-این نادانی درباره پول است که موجب اینهمه هوس و این همه ترس می شود.اجازه دهید چند مثال برایتان بزنم.یک پزشک که پول بیشتری می خواهد تا شرایط بهتری برای خانواده اش فراهم کند حق الزحمه ی خود را بالاتر می برد.با بالا رفتن حق الزحمه های او خدمات درمانی برای همه گران می شود.حال این وضعیت بیشترین آسیب را به مردم فقیر میزند.بنابراین سلامت افراد فقیر در سطح پایین تری نسبت به افراد ثروتمند قرار میگیرد.از آنجایی که پزشکان نرخ خود را بالا می برند،وکیلان مدافع هم نرخ خود را افزایش می دهند.از آنجایی که نرخ وکیلان بالا رفته است،معلمان مدارس تقاضای افزایش حقوق می کنند که باعث افزایش مالیات هایمان می شود . همین طور الی آخر.به زودی آنچنان شکاف هولناکی بین ما و فقرا ایجاد می شود که هرج و مرج رخ می دهد و تمدن بشری از هم می پاشد.

پرسیدم:

-یعنی نباید قیمت ها بالا بروند؟

-نه، در یک جامعه تحصیل کرده با یک حکومت کارآمد در واقع قیمت ها باید پایین بیایند.مسلما این امر تنها در سطح نظریه صادق است،قیمت ها به دلیل هوس وترس ناشی از نادانی بالا می روند.اگر مدارس به افراد درباره ی پول آموزش می دادند،پول بیشتر و قیمت های پایین تری داشتیم اما مدارس صرفا بر آموزش نحوه ی کار کردن برای پول تمرکز می کنند نه نحوه ی مهار قدرت پول.

باید اذعان کنم درسی که آن روز از صحبتهای پدر پولدار گرفتم درس بزرگی بود،اینکه فرد بداند آیا در حال صحبت با منشا احساسات است یا با منشا تفکر شفاف.

 

پدر پولدار به توضیح این امر پرداخت که پول یک توهم است.فقط بخاطر ترس و هوس است که توهم پول در اذهان میلیاردها نفر که فکر می کنند پول واقعی ایست،حفظ می شود.پول در واقع پدیده ای تصنعی است.

او درباره ی استاندارد طلایی صحبت کرد که آمریکا بر اساس آن حرکت می کرد . اینکه هر اسکناس دلار، در واقع یک گواهی نقره ای است.

دغدغه ی او این شایعه بود که ما روزی از استاندار طلایی خارج خواهیم شد و دلارهایمان دیگر گواهی نقره ای نخواهند بود.

او می گفت: "بچه ها!زمانی که این اتفاق بیفتد دروازه های جهنم به رویمان باز خواهند شد.زندگی فقرا،طبقه ی متوسط و نادان نابود خواهد شد، زیرا آنها همچنان براین باور خواهند بود که پول واقعی است و شرکتی که برای آن کار می کنند ویا حتی دولت از آنها مراقبت خواهد کرد."

ما واقعا انروز معنای حرف های اورا نمی فهمیدیم،اما با گذر سال ها، حرف هایش به تدریج منطقی به نظر می رسد.

"دیدن آنچه دیگران نمی بینند"

پدر پولدار حین سوار شدن به کامیون رو به ما کرد و گفت: "پسرها به کار کردن ادامه دهید و نیاز به یک حقوق ثابت را فراموش کنید، بدین ترتیب زندگی بزرگسالی تان راحت تر خواهد شد، سعی کنید همچنان رایگان کار کنید در عوض از مغزتان استفاده کنید.به زودی ذهن تان روش های پول سازی را بسیار بیشتر از حقوقی که می توانستم به شما بدهم نشان خواهد داد.چیزهای را خواهید دید که دیگران هرگز نمی بینند.لحظه ای که شما فرصتی یافتید از آن به بعد تا آخر عمر فرصت هایی خواهید یافت.وقتی آن فرصت را دیدید چیز دیگری به شما یاد خواهم داد.این درس را یادبگیرید تا بتوانید از یکی از بزرگترین دام های زندگی بپرهیزید و هرگز مجبور نشوید آن را لمس کنید."

 

به کار رایگان ادامه دادیم.

مشکل من بابت نگرفتن  حتی ۳۰سنت در هر شنبه این بود که هیچ پولی برای خریدن کتاب های کمدی نداشتم.ناگهان هنگامی که خانم مارتین در حال خداحافظی با من  ومایک بود  او را در حال انجام کاری دیدم که پیشتر هرگز او را در حین انجام آن کار ندیده بودم.منظورم این است که او را در این حال دیده بودم ولی به آن توجه نکرده بودم.

خانم مارتین در حال بریدن صفحه ی اول کتاب کمدی و نصف کردن آن بود.و نیمه ی بالای جلد کتاب را نگه می داشت و مابقی را به درون یک جعبه کارتن قهوه ای بزرگ پرتاب می کرد.

وقتی از او پرسیدم که با کتاب های کمدی چه کار می کند، گفت: که آنها را دور می اندازم.وقتی توزیع کننده ی کتاب کمدی کتاب جدید می آورد ، نیمه ی بالایی جلد کتاب را به عنوان برگشتی به او پس می دهم.

خیلی زود توزیع کننده  از راه رسید.من و مایک از او پرسیدیم آیا می توانیم کتاب های کمدی را داشته باشیم؟

او پاسخ داد:

می توانید ولی نباید آنها را مجددا بفروشید.

مشارکت ما دوباره شکل گرفت.مادر مایک اتاقی در زیر زمین داشت که هیچ کس از آن استفاده نمی کرد.شروع به انباشتن صدها کتاب کمدی در آن اتاق کردیم.خیلی زود کتابخانه ی کمدی ما به روی عموم باز شد.خواهر جوانتر مایک را که عاشق مطالعه بود به عنوان سر کتابدار استخدام کردیم.

او از هر کودک ۱۰سنت برای ورود به کتابخانه می گرفت که از ۲/۵ تا ۴/۵ بعدظهر باز بود.مشتریان(کودکان محله) می توانستند در این دو ساعت هر تعداد کتاب کمدی را که می خواستند، بخوانند.این معامله سودآوری برای آنها بود زیرا قیمت هر کتاب کمدی ۱۰ سنت بود.

منو مایک طی یک دوره ی زمانی سه ماهه، هر هفته ۹/۵ دلار به طور میانگین درآمد داشتیم.

ما بعد از آن سعی کردیم اقدام به بازگشایی که شعبه دیگر کنیم اما هرگز نتوانستیم فردی مطمئن مثل خواهر مایک پیدا کنیم.ما در همان سنین پایین فهمیدیم که پیدا کردن کارکنان خوب چقدر  سخت است.

سه ماه بعد از افتتاح کتابخانه، آنجا آتش گرفت.پدر مایک پیشنهاد داد تا این تجارت را متوقف کنیم ، ماهم این کار را کردیم و از کار کردن در فروشگاه در  روز های شنبه دست کشیدیم.

به هر حال پدر پولدار هیجان زده بود چون چیزهای جدیدی داشت که می خواست به ما آموزش دهد.

بهترین قسمت این آموزش آن بود که شرکت ما برای ما پول تولید میکرد، حتی زمانی که خودمان در انجا حضور نداشتیم پولمان برای ما کار می کرد.

پدر پولدار به جای پول چیز بسیار با ارزشتری به ما داده بود.

 

 

منبع:

سایت کار برای زندگی و نه زندگی برای کار

 
 
 
 
 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

|  
  |
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی