تبلیغ شماره 1

طبقه ی فقیر و متوسط برای پول کار می کنند.طبقه ی ثروتمند کاری می کنند که پول  برای آنها کار کند.

 

 

"درس ها آغاز می شوند"

"به شما ساعتی ده سنت حقوق می دهم"

حتی با توجه به استانداردهای حقوق سال ۱۹۵۶ ، ۱۰سنت در هر ساعت رقم پایینی بود.
آن روز ۸ صبح من و مایک با پدرش ملاقات کردیم.درست در زمانی که من پا به خانه ی ساده، کوچک و مرتبش گذاشتم،مشاور ساختمانی اش تازه در حال خارج شدن از آنجا  بود.مایکل به استقبالم آمد.مایک بعد از باز کردن در گفت:

"پدرم در حال صحبت با تلفن است و به ما گفت که در ایوان پشتی منتظرش بمانیم."

ناگهان پدر مایک از در ورودی ایوان وارد شد.من و مایک بی اختیار از جا پریدیم نه به قصد بی احترامی،بلکه به این دلیل که جا خورده بودیم.

پدر مایک صندلی اش را به ما نزدیک کرد و کنار ما نشست و گفت:حاضرید بچه ها؟

ما سرمان را به علامت تصدیق تکان دادیم.

پدر مایک گفت:

-شما می خواهید پول درآوردن را یاد بگیرید این درست است رابرت؟

من سرم را به سرعت اما با اندکی ترس تکان دادم.

-بسیار خوب، پیشنهاد من این است.من این کار را به شما یاد می دهم،اما نه به روش کلاس درس.شما برای من کار می کنید و در حین آن به شما آموزش می دهم.

پرسیدم:ممکنه ابتدا یک سوال بپرسم؟

-نه!یا قبول کنید یا نکنید.اگر نتوانید قاطعانه تصمیم بگیرید،در آن صورت هرگز نحوه ی پول درآوردن را یاد نخواهید گرفت.دانستن اینکه چه زمانی تصمیمات سریع بگیرید،مهارت مهمی است.شما فرصتی که به دنبالش بودید را به دست آورده اید.این دوره ی آموزشی یا آغاز می شود یا ظرف ده ثانیه تعطیل می شود.

گفتم: قبول است.

پدر مایک گفت:
-خوب است.خانم مارتین تا ده دقیقه ی دیگر اینجا خواهد بود.شما همراه او به خواروبار فروشی می روید و می توانید شروع به کار کنید.من به هر کدام از شما ساعتی ۱۰ سنت حقوق می دهم و هر شنبه سه ساعت در انجا کار خواهید کرد.

 

"بعدا ۳۰ سنت"

پدر مایک که من او را پدر پولدارم می خوانم،صاحب نه خواروبارفروشی کوچک در کنار ورودی پارکینگ ها بود.به دلیل گرمای هوا امکان بستن درب مغازه ها وجود نداشت و درهای هر دو طرف مغازه باید باز گذاشته می شدند.بدین ترتیب هر بار که یک اتومبیل وارد پارکینگ می شد گرد و غبار به هوا بر می خاست و بر روی اجناس درون فروشگاه می نشست.بنابراین تا زمانی که تهویه ای نصب نمی شد ما هم شغلی برای خود داشتیم.

من و مایک قرار شد به مدت سه هفته به خانم مارتین گزارش بدهیم و به مدت سه ساعت در روز مشغول کار باشیم.تاظهر کارمان تمام می شد و او سه سکه ی ده سنتی در دستان هر کداممان می انداخت.

در روز چهارشنبه ی هفته ی چهارم،آماده ی استعفا بودم چون فقط به این دلیل کار کردن را قبل کرده بودم که می خواستم پول درآوردن را از پدر مایک یاد بگیرم و حالا تبدیل به برده ای در قبال ۱۰ سنت برای هر ساعت شده بودم.

یک روز هنگام خوردن نهار در مدرسه به مایک گفتم:می خواهم استفعا بدهم.

مایک لبخندی زد.
من با عصبانیت و شرمساری پرسیدم:به چه می خندی؟

-پدر گفت این اتفاق خواهد افتاد.او گفت زمانی که آماده ی استعفا دادن شدی با او ملاقاتی کنیم.

"در صف انتظار روز شنبه"

من منتظر و آماده ی رو به رو شدن با او بودم.
پدر واقعی ام که او را پدر بی پول می خوانم فکر می کرد که پدر پولدارم قوانین کار کودکان را نقض کرده است و باید تحت پیگرد قانونی قرار گیرد.

 

راس ساعت ۸ صبح روز شنبه،در حال عبور از همان درب قدیمی خانه مایک بودم.وقتی وارد شدم پدر مایک گفت:بنشین و در صف انتظار بمان.راس ساعت ۹ پدر پولدار از دفترش خارج شد و بدون اینکه چیزی بگوید با دست به من اشاره کرد تا وارد دفتر دلگیرش شوم.پدر پولدار هنگامی که بر روی صندلی اش می نشست به من گفت:می دانم که افزایش حقوق می خواهی وگرنه استعفا خواهی داد.

من بی مقدمه با بغض در گلو گفتم:
-عجب پس به قولتان عمل نمی کنید!
-شما گفتید که اگر برایتان کار کنم به من آموزش خواهید داد.خوب من کار کردم و به سختی کار کردم.آن وقت شما سر حرفتان باقی نماندید.شما هیچ چیز به من یاد نداده اید.

پدر پولدار صبورانه پرسید:
-از کجا می دانی که من هیچ چیز به تو یاد نداده ام؟

گفتم:
-خوب،هیچ وقت با من حرف نزده اید،من سه هفته برایتان کار کردم و هیچ جا آموزشی ندیده ام.

پدر پولدار پرسید:
-آیا یاد دادن به معنای حرف زدن یا سخنرانی کردن است؟

پاسخ دادم:
-بله!

او لبخند زنان گفت:
-این نحوه ی یاد دادن مخصوص مدرسه است،اما شیوه ی آموزش زندگی اینگونه نیست و من به تو می گویم زندگی بهترین معلم توست.بیشتر اوقات زندگی با تو حرف نمی زند بلکه صرفا تو را به اطراف هل می دهد.زندگی با هر بار هل دادن به تو می گوید بلند شو چیزی هست که میخواهم به تو یاد بدهم.

زندگی همه ما را به این طرف و آن طرف هل می دهد.برخی تسلیم می شوند،بقیه مبارزه می کنند،برخی هم درس یاد میگیرند و به حرکت خود ادامه می دهند.آنها از هل دادن های زندگی استقبال می کنند.برای این افراد معدود این امر به معنای آن است که آنها نیازمند و خواهان یادگیری چیزی هستند.آنها یاد میگیرند به حرکت ادامه می دهند بیشتر افراد استعفا می کنند و تعداد کمی از آنها مثل تو می جنگند.
اگر این درس را یادبگیری تبدیل به مرد جوان خردمند،نیرومند و خوشبخت خواهی شد.اما اگر آنرا یادنگیری زندگی ات را به دلیل مشکلاتی که برایت پیش می آید صرف مقصر دانستن شغل،رئیس خود یا حقوق پایین خواهی کرد.وبه این شکل تمام زندگی ات را در انتظار اتفاق بزرگی،سپری خواهی کرد که تمام مشکلات پولی ات را حل کند.

در اعماق وجودت از ریسک کردن می ترسی؟ واقعا می خواهی پیروز شوی اما ترس از باختن،بسیار بزرگتر از هیجان پیروزی خواهد بود.
در اعماق وجودت تو و تنها تو خواهی دانست که هرگز به دنبال ریسک کردن برای موفقیت نرفتی.تو تصمیم گرفتی که محتاطانه زندگیت را سپری کنی.

پرسیدم:
-پس من از کار کردن در ازای ۱۰ سنت در هر ساعت چه درسی باید بگیرم؟اینکه شما آدم ناخن خشکی هستید . کارکنانتان را استثمار می کنید؟

پدرر پولدار به صندلی تکیه داد و از ته دل خندید.بعد گفت:
-بهتر است دیدگاهت را عوض کنی.دست از مقصر دانستن من واینکه مشکل من هستم بردار.اگر بفهمی که مشکل خودت هستی در آن صورت می توانی تغییر کنی چیزی یادبگیری و خردمندتر شوی.اکثر افراد می خواهند همه آدم های دنیا به جز خودشان را تغییر بدهند.بگذار چیزی به تو بگویم،عوض کردن خودت راحت تر از عوض کردن دیگران است.

-پس چه چیزی مشکل را حل خواهد کرد.فقط همین ۱۰ سنت را بگیرم و لبخند بزنم؟

پدر پولدار لبخندی زد:
-این کاری است که افراد دیگر انجام می دهند.صرفا یک چک حقوق را دریافت می کنند و در عین حال می دانند که آنها و خانواده هایشان با مشکلات مالی دست و پنجه نرم خواهند کرد.اما این همه کاری است که انجام می دهند.منتظر یک افزایش حقوق باقی می مانند و فکر می کنند که پول بیشتر مشکل را حل خواهد کرد.بیشتر افراد آن را می پذیرند و برخی برای خود یک شغل دوم گیر می آورند وسخت کار میکنند اما باز هم یک چک حقوق ناچیز را میگیرند.

سوال خود را دوباره تکرار کردم.
-پس چه چیزی مشکل را حل خواهد کرد؟

او به آرامی با انگشت به سر من زد و گفت:
-این چیزی که بین دو گوش توست.

در آن لحظه بود که پدر پولدار،دیدگاه بنیادی را که او را از کارمندانش و پدر بی پول من مجزا می کرد به اشتراک گذاشت.
پدر پولدار بارها این ایده را بازگو کرد که من آن را "درس شماره یک" می نامم.

طبقه ی فقیر و متوسط برای پول کار می کنند.طبقه ی ثروتمند کاری می کنند که پول  برای آنها کار کند."

 

 

منبع:

سایت کار برای زندگی و نه زندگی برای کار

 
 
 
 
 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

|  
  |
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی