تبلیغ شماره 1

شما فقط زمانی فقیر هستید که تسلیم شوید.مهمترین چیز این است که کاری انجام دهید. اکثر مردم فقط در مورد ثروتمند شدن حرف می زنند و خیالبافی می کنند،اما شما کاری انجام داده اید...

 

این داستان را به دقت بخوانید

 

-پدر!می شود به من بگویی چگونه می توان ثروتمند شد؟

-پسرم چرا می خواهی ثروتمند شوی؟

-چون امروز مادر جیمی سوار بر کادیلاک جدیدشان رانندگی می کرد و داشتند برای تعطیلات آخر هفته به خانه ساحلی شان می رفتند.او سه نفر از دوستانش را با خود برد اما من و مایک را دعوت نکرد و گفت: "به این دلیل دعوت نشدید که بچه های فقیری هستید."

پدرم ناباورانه پرسید:

-این را گفتند؟

من با صدایی غمگین جواب دادم:

-بله همین را گفتند.

پدرم به آرامی شروع به سخن گفتن کرد:

-خوب پسرم اگر میخواهی ثروتمند شوی باید یادبگیری که پول در بیاوری.

-چگونه پول دربیاورم؟

لبخندی زد و پاسخ داد:

-خوب از مغزت استفاده کن پسر!

او با این جمله در واقع به من گفت:همه ی چیزی که باید می گفتم همین بود یا جواب سؤالت را نمی دانم پس شرمنده ام نکن.

"یک رابطه شکل می گیرد"

صبح روز بعد حرف های پدرم را به بهترین دوستم مایک گفتم.شاید من و مایک تنها بچه ها فقیر این مدرسه بودیم.دست تقدیر او را هم به این مدرسه فرستاده بود.

مایک پرسید:

-خوب ما برای پول درآوردن چه کاری می توانیم انجام دهیم؟

من گفتم:

-نمی دانم،اما می خواهی شریک من باشی؟

 

او موافقت کرد و بدین ترتیب ما هر روز صبح را با ایده هایی مربوط به نحوه ی پول درآوردن شروع می کردیم و گه گاه درباره ی همکلاسی های بی معرفت و پولدارمان که در خانه  ساحلی متعلق به خانواده جیمی مشغول خوشگذرانی بودند صحبت می کردیم.این صحبت ها اندکی ناراحت کننده بود اما ارزش آن را داشت که مطرح شود،زیرا به ما الهام می داد که همچنان به شیوه های مختلف پول درآوردن بیندیشیم.نهایتاً در یک بعدظهر نوری به ذهن مان تابید.این ایده الهام گرفته از کتابی علمی بود که مایک خوانده بود ما هیجان زده با هم دست دادیم و حالا شراکت مان تبدیل به یک شرکت شد.

طی چند هفته پس از آن من و مایک در محله مان می گشتیم در خانه ها را می زدیم و از همسایه ها می خواستیم که لوله های خمیر دندانشان را پس از مصرف برای ما کنار بگذارند.من شروع به جمع و جور کردن خط تولید کردم.

روزی پدرم همراه یکی از دوستانش سوار بر ماشین وارد خونه شد تا شاهد دو پسر نه ساله ای باشد که یک خط تولید را با حداکثر سرعت راه انداخته اند.آنها کمی نزدیک تر آمدند و دیدند که یک ظرف فولادی بر روی زغال ها قرار دارد و لوله های خمیردندان در آن در حال ذوب شدن هستند.آن روزها لوله های خمیردندان از سرب ساخته می شدند.بنابراین پس از سوزاندن رنگ آنها،درون ظرف فولادی کوچک می انداختیم تا ذوب و به مایع تبدیل شوند سپس با استفاده از دستگیره های ظروف مادرم،آن را به درون سوراخی کوچک در نوک کارتون های شیری می ریختیم.

 

پدرم پرسید:دارید چه کار می کنید پسرها؟

گفتم:داریم کار می کنیم که خودتان گفتید.می خواهیم ثروتمند شویم.

پدر پرسید:این قالب های گچی چه هستند؟من گفتم:نگاه کنید تا الآن باید درست شده باشد.

سپس با یک چکش کوچک به قالب ضربه زدم تا به دو نیمه تقسیم شد.با احتیاط نیمه ی بالایی قالب را برداشتم و یک سکه ی پنج سنتی سربی بیرون افتاد.

پدرم گفت:خدای من از سرب سکه های پنج سنتی درآورده اید.

مایک گفت:بله دقیقاً همان کاری را که به ما گفتید انجام دادیم،پول درآوردیم.

دوست پدرم برگشت و به قهقه افتاد.پدرم لبخندی زد و سرش را تکان داد.در جلوی چشم او  در کنار یک آتش و جعبه ای از لوله های خمیردندان ضایعاتی دو پسر کوچک ایستاده بودند که پوشیده از گرد سفید بودند و نیششان تا بناگوشت باز بود.

 

او از ما خواست تا همه چیز را زمین بگذاریم و بر روی پله ی جلوی خانه مان در کنارش بنشینیم.او به آرامی با لبخندی بر لب معنای واژه ی جعل را برای ما توضیح داد.

ر ؤیاهایمان نقش بر آب شد.مایک با صدایی لرزان پرسید:منظورتان این است که این کار غیرقانونی است؟

پدرم به آرامی گفت:بله این کار غیرقانونی است اما شما پسرها،خلاقیت و قوه ی فکر بالایتان را نشان دادید.به تلاشتان ادامه دهید.واقعاً به شما افتخار می کنیم.من ومایک در کمال یاس حدود بیست دقیقه همانجا در سکوت نشستیم و سپس شروع به تمییز کردن ریخت و پاش هایمان کردیم.حین جارو کردن پودر گچ نگاهی به مایک کردم و گفتم:فکر کنم حق با جیمی و دوستانش است ما بچه های فقیری هستیم.

دقیقاً زمانی که این حرف را زدم پدرم در حال خارج شدن از در بود.او گفت:پسرها شما فقط زمانی فقیر هستید که تسلیم شوید.مهمترین چیز این است که کاری انجام دادید.اکثر مردم فقط در مورد ثروتمند شدن حرف می زنند و خیالبافی می کنند،اما شما کاری انجام داده اید.

من و مایک در سکوت همانجا ایستادیم.اینها کلمات زیبایی بودند اما ما هنوز نمی دانستیم چه کار کنیم.


من پرسیدم:پدر پس چطور شما پولدار نشدید؟

پاسخ داد:چون تصمیم گرفتم یک معلم مدرسه شوم.معلمان مدرسه واقعاً درباره ی ثروتمند شدن فکر نمی کنند.ما فقط دوست داریم درس بدهیم.

پدرم گفت:اگر شما پسرا واقعاً می خواهید نحوه ی پولدار شدن را یادبگیرید از من سوال نکنید.با پدر مایک صحبت کنید.

 

مایک با چهره ای درهم پرسید:پدر من؟

پدرم با لبخندی تکرار کرد:بله پدرت.من و پدرت بانکدار واحدی داریم و او خیلی لز پدرت تعریف می کند.او چندین بار به من گفته است که وقتی پای پول درآوردن وسط باشد پدرت بسیار باهوش است.

مایک دو مرتبه با ناباوری پرسید:پدر من؟ پس چطور ما مثل بچه های پولدار مدرسه ماشین لوکس و خانه ی مجلل نداریم؟

پدرم جواب داد:ماشین لوکس و خانه ی مجلل ضرورتاً به معنای آن نیست که تو آدم پولداری هستی یا نحوه ی پول درآوردن را می دانی.

پس از اتمام کار تمییز کردن،مایک با اتوبوس به خانه رفت و قرار شد شب که پدرش به خانه آمد با او حرف بزند و از او بپرسد آیا نحوه پولدار شدن را به ما آموزش خواهد داد.

پدر مایک قبول کرده بود با من و مایک ملاقات داشته باشد.

 

منبع:

 سایت کار برای زندگی و نه زندگی برای کار

 
 
 
 
 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

|  
  |
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی