روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
یک پزشک و یک حسابدار در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر درهواپیما نشسته بودند .پزشک رو به حسابدار کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ حسابدار که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید
سه دوست با نفری ۱۰۰ دینار برای خرید راهی بازار شدند . در حجره ای قندانی را دیدند و چون قیمت را از شاگرد حجره پرسیدند دانستند که ۳۰۰ دینار است . پس سکه های خود را روی هم گذاشتند و قندان را خریدند
روزی نماینده یکی از شرکتهای صنعتی به روستایی آمد و با خود دستگاهی آورد که می توانست بدون دخالت دست آدم ، از گاو شیر بدوشد.
دکتر ایکس عادت داشت دوشنبه شب ها دست من و دکتر ( اسمش یادم رفته، متخصص ای وی اف بود ) را می گرفت و می رفتیم ویلای لواسان. یک کبابی درست می کرد در حد مطبخ های قجری. البته سرایدار و آشپز هم داشت آنجا ولی دلش نمی خواست این جور وقت ها کسی دور و برمان باشد.
سلام حال شما چطوره؟
متقاضی: خوبم. فقط دایی جان سلام رسوند.
رفتی خونه سلام ویژه بهشون برسون، از فردا هم بیا سرکار…
⭕️مصاحبه استخدام بدون پارتی:
اﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ: ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی!
🌾 اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
🌾 دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
مرد ثروتمندی به عالمی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند!
💮 عالم گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک گوسفند برایت نقل کنم...
گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد.
🌟 مرد ذغال فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
کلاغ خبر آورده بود برامون
از اینور اونور خبر فراوون
دزدی شده یه گوشه ای از ایران
دزدی بگم یا اختلاس عزیزان؟
جیب هایم خالیست
کفش هایم کهنه، چشمم کور
من عجب دنده نرمی دارم
من پولهایم را وقتی می گیرم
که فاتحه اش را خوانده باشد زن من
ماه آپریل است!
🎭 درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
🎯 ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
ادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود...
🎁 جعبه ی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم:
🎊 آخ جون... آتاری
ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
روزی مرد ثروتمندی، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند و قدر موقعیتش را بداند.
فردی به دکتر مراجعه کرده بود، در حین معاینه یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد...
👟مرد سالخورده ای بیماری افسردگی شدید داشت .
🚩 او دارای ثروت زیادی بود .
💮 هیچ پزشکی قادر نبود او را معالجه کند و او حالش هر روز بدتر میشد.
👒 یک روز پزشکی پیدا شد و گفت من قادرم حال پیر مرد را خوب کنم.
☀️ همه پرسیدند: چطور؟
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟!
🌂 گویند: زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
🍉 گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
👩🏻 زن: عزیزم تو سیگار می کشی؟
👦🏻 مرد: بله
👩🏻 زن: روزی چقدر؟
👦🏻 مرد: 3 بسته
👩🏻 زن: پول هر بسته چقدره؟
👦🏻 مرد: ۷،۰۰۰تومن
👩🏻 زن: چند ساله سیگار می کشی؟
👦🏻 مرد: ۱۵سال
🍄🍃 شخصی میخواست مقداری پول به اویس قرنی ببخشد؛ ولی او از پذیرفتن ان ممانعت کرد و گفت: من به این پول نیازی ندارم؛ زیرا هم اکنون یک دینار دارم!
🌟 در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت.
🎁روزی از عمه خود پول قرض می خواهد
💳 و عمه با خوش رویی به او می گوید:
🎒 برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن.
💷 زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز.
🔔زنگ تفریح مالی
🔨 می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!
☠️ روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد.
💉 هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست؛
🚩 می گویند شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
😐 مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.
🤔 او طلاها را در گودالی در حیاط خانه اش پنهان کرد.
😆 او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
😶 تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
👈زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند.
✋️ مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.