🌟 🍃حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
🍃🌟 زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
🌟 🍃شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
👠کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد. کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
👡 مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
🌤همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
🎭 پرسید: چه میکنی؟
🏡 گفت: خانه میسازم…
⛱ پرسید: این خانه را میفروشی؟
💯 گفت: میفروشم.
🌀پرسید: قیمت آن چقدر است؟
🍃 بزرگی در معاملهای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانهزنی از حد درگذرانید.
💊 او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانهزنی نمیارزد.
👈✋️👇روزی اهالی روستایی از ملا نصرالدین دعوت کردند تا برای ایشان سخنرانی کند!
🖐🙌👇ملا در ازای سخنرانی، از هر نفر ۵ سکه مطالبه کرد!
👆✊️👈مردم کنجکاو شدند که ملا چه چیز با ارزشی برای گفتن دارد!
🌾 🍁درقرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
🌾☘️ فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…
🌾 🍂به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟
🌟🍃 با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه!
🌟🍃 رختخواب خرید ولی خواب نه!
🌟🍃 ساعت خرید ولی زمان نه!
🌟🍃 می توان مقام خرید ولی احترام نه!
🌟🍃 می توان کتاب خرید ولی دانش نه!
🌟🍃 دارو خرید ولی سلامتی نه!
🌟🍃 خانه خرید ولی زندگی نه!
و بالاخره 🌟🍃 می توان قلب خرید، ولی عشق را نه...
🍁 روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
✋️ بهلول : برو، تمباکو بخر!
☘️وقتی بچه بودم کلاس شطرنج می رفتم،
🍃مربی شطرنج مون همیشه می گفت، وقتی که تنهایی اگه می خوای فقط خودت رو سرگرم کنی برو سراغ تخته نرد یا منچ، و با شانست بازی کن،
🕶 پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد.
👛 او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد.
🎒 این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
☘️ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
🌴☀️ سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
🌴همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت.
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
شخصی که تازه معلم شده بود تصمیم گرفت از دانش آموزان درس بپرسد. ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮزی ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢ تازه کار ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
🍃کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد.
🍃زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.
🍃یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد.
معلم از شاگردان سوالی پرسید:
"زهرا خانم ۱۰هزار تومان پول دارد و ۳ کیلو سیب به قیمت هر کیلو ۱۵۰۰ تومان میخرد و یک کیلو شکر به مبلغ ۵ هزار تومان برای ساخت مربا زهرا خانم چقدر پول برایش باقی مانده است؟"
🌂 روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»
🌂 بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»
🌤در گذشته پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد.
🎭او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
💀 و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود.
❤️مرد ثروتمندی پسر ولخرجی داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
⚜️ ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،
🚩😋 جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
🚩🤓 چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
⛱میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد.
🎁یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود.
مرد سالخورده ای بیماری افسردگی شدید داشت .
او دارای ثروت زیادی بود . هیچ پزشکی قادر نبود او را معالجه کند و او حالش هر روز بدتر میشد .
یک روز پزشکی پیدا شد و گفت من قادرم حال پیر مرد را خوب کنم . همه پرسیدند : چطور ؟
🍄🍃 گویند از مردی که صاحب یکی از بزرگترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند:
«راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت : 🍄🍃« زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم.
از چهار حیوان در بازار به عنوان نماد نام برده می شود :
🐮گاو(Cow) ، 🐻خرس (Bear) ، 🐷خوک(Pig) ، 🐑گوسفند(Sheep)
💎✨معامله گران می گویند گاوها و خرس ها پول در می آورند اما خوک ها و گوسفندها قربانی می شوند.
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.
به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند.
🔺پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه ی سیب زمینی اش را شخم بزند؛ اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
روزی مردی تاجر یک دلار در جعبهی مقابل گدایی انداخت که مداد میفروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد.
پسرک جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید: «خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید.»
📍یک بازرگانی ورشکست شد و طلبکارانش او را به دادگاه کشاندن بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت: در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو (بله) بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد.