یکی از صالحان دعا میکرد : « پروردگارا ، در روزی ام برکت ده »
انیشتین زندگی ساده ای داشت و در مورد لباس هایی که به تن می کرد بسیار بی اعتنا بود. روزی یکی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمی خرید؟
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که
در انتظار او بود.
سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوریهای سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت.
جواب این سوال بسیار مهم است. چون نه تنها نشان می دهد که چرا فقرا کمتر به آینده فکر می کنند، بلکه دلیل أصلی ماندگاری فقرا در دام فقر( Poverty Trap ) نیز تا حدودی به این موضوع وابسته است.
✏️جواب این سوال در کتاب Poor Economics یا اقتصاد فقیر به شرح زیر بیان شده است. ًکتاب، به این داستان اشاره می کند که بسیاری از فقرای صحرا یا کنیا در آفریقا، می توانند باپرداخت تنها ١٠ دلار، "پشه بند" خریداری کنند و شبها فرزندانشان از گزند مالاریا، در أمان باشند.
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند. راه ، روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید.تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین وخورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند
در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج ازخانه چه خبر ؟
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد
یک مهندس و یک مدیر مالی در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت. روزی از عمه خود پول قرض می خواهد و عمه با خوش رویی به او می گوید: برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز. جوان هم خوشحال و خندان سکه ها را برداشته و به راه خود می رود.
بیل گیتس در رستوران بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
مردی شترش گم شده بود . مدتی گشت ولی پیدایش نکرد . با حالی مضطرب گفت : ای خدا اگر شترم پیدا شود ، او را به یک درهم به محتاجان بفروشم .
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند
روزی روزگاری پادشاهی بود که می خواست کلیه تعالیم خردمندانه روزگار خود را گردآوری کند . او تمام علمای کشور را فرا خواند و به آنها دستور داد تا در اسرع وقت این کار را انجام داده و حاصل کار را در قالب یک کتاب به وی ارائه دهند .
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر میشود.
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
حسین آقای بستنی فروش هر روز بعد از ظهر از کوچه ی ما عبور می کردو نوای آی بستنی ....آی بستنی سر میداد .خیلی دقیق نمیدونستم بستنی چیه اما به نظرم چیزی شبیه ماست های کیسه ای مادربزرگ خدا بیامرزم بود که برای فروش درست میکرد و این شغل یه جورایی شغل میراثی خانواده ما هم شد!!! یه روز بلاخره از سر کنجکاوی با شنیدن صدای حسین اقا به سراغ مادر رفتم واز او خواستم به من پولی بده تا بتونم یکی از اون بستنی های خوش و اب و رنگ و تهیه کنم. مادر با شنیدن درخواست ناگهانی من کمی سرخ و سفید شد و بعد از نگاه کردن به کیف پول همیشه خالیش دو زانو جلوی پای من نشست وگفت:
روزی بهلول را گفتند؛
شخصی که دزدی کرده بود را گرفته اند،
به نظرت باید چکارش کنند؟
حسابی خسته شده بود، هر چه از صبح کار کرده بود را داده بود به طلبکارش و فقط مقداری پول ته جیبش مانده بود. با همسرش تماس گرفت و گفت: دارم میام خونه، چیزی نمیخوای؟!!!
ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩی ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮفی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ🍇، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ
🔸ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
یک پزشک و یک حسابدار در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر درهواپیما نشسته بودند .پزشک رو به حسابدار کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ حسابدار که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید
سه دوست با نفری ۱۰۰ دینار برای خرید راهی بازار شدند . در حجره ای قندانی را دیدند و چون قیمت را از شاگرد حجره پرسیدند دانستند که ۳۰۰ دینار است . پس سکه های خود را روی هم گذاشتند و قندان را خریدند
روزی نماینده یکی از شرکتهای صنعتی به روستایی آمد و با خود دستگاهی آورد که می توانست بدون دخالت دست آدم ، از گاو شیر بدوشد.
دکتر ایکس عادت داشت دوشنبه شب ها دست من و دکتر ( اسمش یادم رفته، متخصص ای وی اف بود ) را می گرفت و می رفتیم ویلای لواسان. یک کبابی درست می کرد در حد مطبخ های قجری. البته سرایدار و آشپز هم داشت آنجا ولی دلش نمی خواست این جور وقت ها کسی دور و برمان باشد.
سلام حال شما چطوره؟
متقاضی: خوبم. فقط دایی جان سلام رسوند.
رفتی خونه سلام ویژه بهشون برسون، از فردا هم بیا سرکار…
⭕️مصاحبه استخدام بدون پارتی:
اﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ: ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی!
🌾 اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
🌾 دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!